و خدا راز نامها را بر من گشود

و من راز نامها را سر کشیدم

و خدا راز نامها را بر من گشود

و من راز نامها را سر کشیدم

بی زنده من

به نام خدا

نوایی زمزمه کنان و لبخندی عاری بر لب

طناب بر شاخ درخت آویخته

غروب را به شهادت فرا خوانده ام!

وین کلام آخر:

" معبودا...

این منم

من

که تمام و کمال خویش را

گر که چون تویی خواهانش نباشد

به دار کشم

کُشم

و نه خم بر ابرو آورم!"

صحن این شعر بی زنده من است اکنون

تنی آویخته

تپه ای سرخ

خدایی مبهوت.

کارزار

به نام خدا


قلب تو کارزار من است

تا به وهمی که از طمع همی نشات گیرد

به فتحش برآیم

و به سان جنگجویی یگانه  بر لشکر بی گاه ترین باورهایش بتازم

و آنگاه که دیگر خاک تو را از خون گریزی نیست

از میان خیل نعش خاطره 

آسوده و رام

در امتداد بهت تو گذر کنم.


در فضای بوی عفن مرگ و تقدس رشادت بانگ برکشی:


"ای غریبه

کز انحنای میان نفرت و عشق من جان میگیری

     چنین سخت ویران نمودن چرا؟"


تلخی شوکران گاه و بیگاه لبخند مرا

کز نفس نفس یک بازی فلاطونی سالم از لبانم بیرون می جهد

هرگز نمی فهمی تو.


راه خود گیرم و بی کلام 

از میان خیل نعش خاطره گذر کنم بهتر!

وسوسه ی مقدس

به نام خدا



من از برهه ی تو جهیدم

و شعرهای عصر تو را نانوشته باقی گذاردم در من

و شاید گم شوند

و شاید فراموش


به تماشایم کنون

آرام... درخور 

که کدامین اهرمن تا به کی یاد سنگین مرا در تو انکار خواهد کرد!

وان کالبد نحیف اشنا را 

توانی خواهد بود آیا

تا در هم فرو نریزدش این جنگ سرد؟


وز تمام این درد تا که بینشی فرا ایدم

عشق را

و خدا را

 

سربلند و فاتح بایست!

همچو من که!

ما بازیگران نقش "همه چیز به خاطر او" ییم

شیطان را با ما کاری نیست

خداست که وسوسه می کند!