و خدا راز نامها را بر من گشود

و من راز نامها را سر کشیدم

و خدا راز نامها را بر من گشود

و من راز نامها را سر کشیدم

باور

من تمام خرافات جهان را باور دارم

تمام موهومات را

چه خیالی اگر که قرن بیستم باشد

یا بیست و یکم

یا بیست و ان ام

هرآنچه را

خارج از این هیچ به ظاهر قانونمند فیزیکال

دنیا،

و در رد موجودیت تمام واقعیات مشهود و مثبوت آن

باور دارم

من سخن پیرزنی را که تا کف دستم بر او نمودم

فریاد وحشت برآورد:

"کیستی تو

چنین شیطانی و خدایی باهم؟

کیستی که اهرمن را به دوستی

برای لقای خدا دور میزنی؟

چگونه چنین میجهی تو؟"

بیش از اثر دوران زمین روی وزن خویش

طبق فرمول

GMem/Re`2_mg=m'ar

باور دارم.

رویایم در خیابانها ی شهر جایی ندارد

میرود 

میرود

میرود

تا به آن دمی میرسد که خدا چشم در چشم به تماشایم نشسته

و پس از سکوتی پر معنا به سخن می آید:

"روانه بهشتی بی تردید

لیک پیش از آن حقیقتی را به من بازگو! 

هیچ حق به شیطان دادی؟"

و آنگاه به حس عجیب نیاز به شنیدن

در خدای بی نیازی که سمیع پچ پچ های درونی ماست

لبخند میزنم

و پاسخش میدهم:

"آری

به آزادی بیان شیطان حق دادم

براستی که دیوارهای بلند

درهای بسته

دستان کوتاه

و زبان های قاصر

بزرگترین گناهان را سبب ساز بودند

و شیطان همدرد به نیکی واقف بود

که درد انسان چیزی نیست جز

آزادی

من سرزمین خطوط شیطانی روح خویش را شناختم

و پذیرفتم

و بی هیچ آزی برای لشکر کشی

تمام فضای خالی بی پایان باقیمانده را 

به خطوطی از رنگ تو 

منقوش کردم"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد