به نام خدا
به شبی که صدایش را در هق هق من برید
و چشمی که بر مکاشفه ی موعود همی برگشود
و به آیه ی تجسم سوگند
"تن زبان است و نه زندان"
در ازل روح بود و چون آب
زلال
وز دلش سنگ پیدا بود و گوهر نیز
پس جسم برآفریده گشت
تا که انسان برگزیند
وسوسه های بی قاعده و نیازهای مقدوس را بر تن حکم کردن یا که نکردن
وین به شجاعت خلقت می مانست:
آب بودن به شرط توانستن ِکه نبودن!
به نام خدا
خدا را
چه قدر آسان می نمود
از گول اشک سیر نوشیدن
شکستن
و به مکر تمجید آرزومندش کردن
که منظره ی زیبا ترش خواندی؟
نگاه من چه قدر سختتر بود ؛که چشمانت که هیچ؛
به یاد واژه هایت حتی نیفتادم؟
به نام خدا
ذهن در بیشینگی حس
نزدیکتر از هماره به خط جنون
سردرگم
این آهنگ می نواخت بی تعلل:
قانون جهان این است بی دریغ
هستی و نیستی نیست
هرچه هست
باور بودنها و نبودنهاست
عهد اشک در پیوند درد و وحی وجود
پایداری می کند هنوز.
شهودی بی سرانجام در قلمرو عقل و دل و هوس
و ادعای بزرگ درک مرزها
سرخط سرخ یک عشق فلاطونی را قلم می زند!
جهانی مشغول کمرنگ شدن است و خبر نداری نازنین
که جوابی پس پرده ی رنگ: هیچ یا همه چیز!