و خدا راز نامها را بر من گشود

و من راز نامها را سر کشیدم

و خدا راز نامها را بر من گشود

و من راز نامها را سر کشیدم

کنج بی دنیا

به نام خدا


باید بنشینم و کمی در سکون بیاندیشم

دنیا همچو بادی بی امان تصویر ماه را بر صفحه ی حوض ذهن بر هم می زند!

باید کنجی به دور از دنیا بیابم

بنشینم

کمی بیاندیشم.

دمیده بر تن

به نام خدا


از سیطره ی کویر آفرینش خویش 

مشتی خاک به دستی بر گرفتی

و قطره ای کافی می مانست تا که شکلی دیگر

هویتی

بودی

جسمیتی

خلقتی دیگر.

خدا را

در پندار بی امان تو چه می گذشت که اینبار اما بر دمیدی؟!

بر خاک از نفس خویش بر دمیدی

و هرگرده به سویی لامکان به پرواز همی آمد.

و اکنون

این منم...


چه بیم اگر هر ذره ام دیگری را باز نیابد هرگز؟

چه باک اگر

_ دستانم

محصور بر تپش شهوت انگیز هدایت لحظه ی قلم و کاغذ

چشمانم 

بر افق بی چشم یاب نیازم

و صدایم 

در صلابت میثاق یک رسول

و گوشهایم

آویخته بر ضریح اعتراف در خفقان بیان

یا که تنم

سرگرم طعم دودی بازی عشق زیر دندان تعهد

و فکرم

آسوده در آسانی دانش

و قدمهایم 

در اکتشاف راههای زنده و متکثر پیش رو

و دلم 

در گرو یک نازنین وهم حقیقی _

سخت بمانند یا نمانند؟!


چه باک اگر که بر گستره ی خلقت تو بی عاقبت پخش گشته باشم؟

آنگاه که بر من بر دمیده ای

و روح و بود من از نفس تو بر خاسته است.