گاهی آرزو میکنم پرنده ای که نگاهم را دزدید
انسانی باشد
که مرزها را دریده است
و به جلدی آسان اکتفا کرده است
و گربه ای که نترسید
و در خیابان بر پر و بالم پیچید
از عاشقانی باشد
که رسیدن را گذشته است
و به تماشا قانع است
گاه آرزو میکنم درخت روبروی خانه
که گویی هرگز پیش از این ندیده بودمش
حضور یک دوست باشد
که سخن را سکوت کرده است
و همدلی را زندگی می کند اکنون
نمیدانم
شاید پس قلمرو خودنمایی انسان
آن وادی موعود آزادانه جاری است و
نمی بینیم اما!