و خدا راز نامها را بر من گشود

و من راز نامها را سر کشیدم

و خدا راز نامها را بر من گشود

و من راز نامها را سر کشیدم

جلد دوم

گاهی آرزو میکنم پرنده ای که نگاهم را دزدید

انسانی باشد

که مرزها را دریده است

و به جلدی آسان  اکتفا کرده است

و گربه ای که نترسید

و در خیابان بر پر و بالم پیچید

از عاشقانی باشد

که رسیدن را گذشته است

و به تماشا قانع است

گاه آرزو میکنم درخت روبروی خانه

که گویی هرگز پیش از این ندیده بودمش

حضور یک دوست  باشد

که سخن را سکوت کرده است

و همدلی را زندگی می کند اکنون

نمیدانم

شاید پس  قلمرو خودنمایی انسان

آن وادی موعود آزادانه جاری است و 

نمی بینیم اما!