و خدا راز نامها را بر من گشود

و من راز نامها را سر کشیدم

و خدا راز نامها را بر من گشود

و من راز نامها را سر کشیدم

بی زنده من

به نام خدا

نوایی زمزمه کنان و لبخندی عاری بر لب

طناب بر شاخ درخت آویخته

غروب را به شهادت فرا خوانده ام!

وین کلام آخر:

" معبودا...

این منم

من

که تمام و کمال خویش را

گر که چون تویی خواهانش نباشد

به دار کشم

کُشم

و نه خم بر ابرو آورم!"

صحن این شعر بی زنده من است اکنون

تنی آویخته

تپه ای سرخ

خدایی مبهوت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد