و خدا راز نامها را بر من گشود

و من راز نامها را سر کشیدم

و خدا راز نامها را بر من گشود

و من راز نامها را سر کشیدم

من، شکل هیچ

به نام خدا

هیچ
در مسیر بودن
ناگهان عقده بست!
زندگی پدیدار گشت
من شکل گرفت
وین شکل برآمده از هیچ، مرز داشت
مرز
بوی هجر می داد و دوگانگی!



من اکنون به دریدن دیواره های خود روی آورده ام....
تا که بی شکلی!
تا که هیج بودن!
شاید که بودن بدون هیچ را ، باری
باز یافتن!

دلیل دره

به نام خدا

تو را همه هرجا که بودند به یاد آوردند

من اما یادت را برداشتم و با خود به دره ای مغرور و معترض بردم

که گویی  سکوت ازلی ترین و اصیل ترین پیامش بود

و گویی تمام آن شکوه ترس انگیز

از درزهای خیال بی امان من

بیرون تراویده بود

_که اگر خدا بودم

بی تردید و خطا

همین طرح حیرت انگیز را 

تا که اولین عشقبازی دربهت و ناچیزی تحقیر آمیز ابلیس رقم خورد

قلم می زدم _

آنگاه

روحمان را برهنه کردیم

و تمام دره را بی واژه درهم آمیختیم

چرا که درسهم ما

عشق شک برانگیز است 

 و حتی زیبایی بی رحم دره شک برانگیز است

و حتی زنده جهیدنمان از لحظه های اغراق در پایکوبی مستانه  بر کمر این ماران خوش خط و خال

شک برانگیز است!

اینجا تنها، حضوری ایمان می پراکند که

دره را 

به شرط استغنا درسکوت سرشار از افسونش

و عشق را

به شرط خلوص بی هراس و بی کلام  روح من و یاد تو

آسان می کند.


دره اسپیران


کوته زمانی از عمر گرانقدرت 

چون من باش

چون من حس کن

چون من بیاندیش

و چونان که من، پوش

در گرو جسمیت من باش

بگذار که تورا به همان نگاهی که مرا، بینند

و از تو دیگران طالب چگونه هایی باشند، که تو و دیگران از من

بگذار بر تو و خیل عظیمی از جنسیت تو

آنچه را که نمی خواهید قبا پوش کنند.

بگذار

نخواستن و نه گفتن در حق نامه ی تو واژه های بی تعریفی باشند.

بگذار منزلتت را به باد تحقیر و اوامر خویش سپرده باشند

و بارها و بارها

از تو بخواهند

کنار بایستی

سکوت کنی

خنده هایت را تخفیف دهی

حرف گوش کنی

حرمت نگه داری

شرم داشته باشی

نخوانی

ندانی

نخواهی

نگویی

بپوشی یا که نپوشی

و از تو بخواهند از جنس دیگری اطاعت کنی 

که نه بیش از تو می داند

نه بیش از تو احساس می کند

نه بیش از تو قادر است

نه بیش از تو خالق است

نه بیش از تو متعهد

نه بیش از تو زیبا

نه بیش از تو مهربان

نه بیش از تو صبور

نه بیش از تو ایثارگر

نه بیش از تو عاشق

نه بیش از تو عادل

و نه بیش از تو انسان!

بگذار که در اسارتی به سر بری 

که معنای اولین قدم ازادی برایت

دست پنهانی بادی باشد پیچیده بر دانه های گیسویت!

و حسرتی ابتدایی...

می دانی...!

خیلی ابتدایی...

و آنگاه پیش من باز آی 

تا که  برای منی که تو نیستم

به هر بهانه که داشتی اش یا اگر حتی نداشتی  اش

شرط و حکم برانی

اما من امید دارم و آرزو نیز 

روزی خواهد آمد

کز سراب کبر کذبی که به تارهای اندیشه ات القا شده است 

وا رهی

و روحت را برای لمس حس والای اشرفیت

نیازی به این برترانگاری ساده لوحانه پدید ناید

باشد که جلای عشق ماندگار شود

و زنگار ظلم و تکبر

براین پیوند جاودانه و مقدس

که یادگاری است از مهر ایزدی در داستان ساده ی خلقت زن و مرد

سایه نیافکند.