و خدا راز نامها را بر من گشود

و من راز نامها را سر کشیدم

و خدا راز نامها را بر من گشود

و من راز نامها را سر کشیدم

آیینه

غمی نیست

عشق باشد

یا نباشد

لیک کسی ندانست چرا هرگز

تمام آن آفتاب پرشوکت و جمال برخواسته از چاه

تحقق رویای زنی بیش نبود تا که خدا اشراقش رابه تماشا نشیند

و بخندد به دلی که آیینه ی چهره پسرکی

او را

بر خویش واقف و عاشق و رسوا کرد

انسان

من از انسان نمی ترسم
که انسان در وهم خویش تصویر خدایی است
در خاطره ی گذری کوتاه
میان یک طلوع
تا یک غروب

در داستان بی حافظه ی حقیقت اما
سفری است چرخه دار و بی پایان
بر مدار خود 
و بر مدار خدا

آری انسان سفری است از خود 
تا خدا

انسان

من از انسان نمی ترسم
که او گره ساده ایست در دوراهی
هراس از وسوسه ی سحر انگیز و بکر زیبایی راه سخت
و ترجیح غالب راه آسان
ابداع چهاردیواریهای آسان
درگیری با ذهن های آسان
دل دادن به عشق های آسان.
چه انسان 
هماره 
سردرگم مفهومی است متوهم از واژه ی"هدف"!
در مقامیکه مقصدی در کار نخواهد بود
مگر هر گامی که به درک رگه های غلیظ حضور خدا 
در شاهدان فزونی آفرینش بیانجامد
و هر راهی که زیباست
بی دریغ راه آیات خداست.

انسان

من از انسان نمی ترسم 
که انسان دربدری کودکانه ایست
میان درک مفهوم عشق و 
خطای تسلیم و بندگی به درگاه همنوع
به آنگاه که حتی هویت خویش را 
خاک گونه به پای "هیچ" می ریزد.

زمان سردرگم

آیا میعادی را در انتظاری

کین چنین بهار امان از زمستان بریده است

دمی آسایشش نداده است

وز همان چله ای نسیمش را روانه کوی و میدان کرده است؟

خواب درختان چنان سرسری  است که...

میدانی خوابهای سرسری را

چه صبح خسته ای خواهند داشت!

و اکنون که بهمن است و شاعران را موعد سرودن از سرما و تاریکی و گریبان

باران میبارد...

جوانه بر هر شاخساری سرزده

و حتی روز هاست که هجوم حس خرید نوروزی در خیابان ها جاری است

چقدر انتظارش را کشیدی که اینچنین؟

چرا یادت نماند 

تاریخهای حک شده بر تیکت های هواپیمایی و دفترهای ثبت سالنهای کنفرانس

ربطی به شکوفه ها ندارد؟

چرا یادت نماند

اینها قراردادی اند

احتمالاتی سرزده از شعور علمی انسان:

که اگر به همین منوال پیش رود 

که قرن هاست که رفته است

می توانیم اول بهار را به رقمی منسوب کنیم

و سالها را و هر ماه هرسال را و هر قاچ هر ماه را و هر روز هر قاچ را اسمی نهیم

چرا یادت نماند 

فرشتگان شوخ طبعند و موذی

و خدا که امر فرمود

شما را شش روز فرصت است تا دایره هایی رسم کنید 

که کراتی گردند و ستاره هایی و مدارهایی و ذراتی

باشد که فصولی به هم رسند و قوانینی

آنها که در حال رقص و عشق بازی بودند

شش ثانیه آخر آن شش روز

انگشتشان را گردانه بر فضایی فرضی چرخاندند

که این خورشید

این زمین

این مدار زمین به دور خورشید

و این هم فصولی که ذهنشان دم کرده ی عشق بازی و سرخوشی ماست.

و باز دور از چشم خدا

به ریش انسان خندیدند

میدانی که فرشتگان جملگی طرفداران پنهان شیطانند

چرا یادت نماند 

دقت 

خصلت خاص انسان است

تا به اعدادی چنان دل ببندد

که اثبات کند عملا هیچ دایره ی حقیقی در جهان وجود ندارد

و نیسان زود آمده

زاییده تغییرات ژئوفیزیکی حاکم بر زمین است

گیرم که پرگار قوی ترین ابزار معماری سبک و مکتب دارش گردد

و هرگز به پوشیدن بارانی به جای پالتو در روز پانزده ماه یازده سال نود و چهار تن ندهد

تو اما

اینبار اگر به فصلی میعادی داشتی

سر عهدت بمان

گیرم که آن فصل

در تاریخ چند چند نود و چند رخ دهد

باور

من تمام خرافات جهان را باور دارم

تمام موهومات را

چه خیالی اگر که قرن بیستم باشد

یا بیست و یکم

یا بیست و ان ام

هرآنچه را

خارج از این هیچ به ظاهر قانونمند فیزیکال

دنیا،

و در رد موجودیت تمام واقعیات مشهود و مثبوت آن

باور دارم

من سخن پیرزنی را که تا کف دستم بر او نمودم

فریاد وحشت برآورد:

"کیستی تو

چنین شیطانی و خدایی باهم؟

کیستی که اهرمن را به دوستی

برای لقای خدا دور میزنی؟

چگونه چنین میجهی تو؟"

بیش از اثر دوران زمین روی وزن خویش

طبق فرمول

GMem/Re`2_mg=m'ar

باور دارم.

رویایم در خیابانها ی شهر جایی ندارد

میرود 

میرود

میرود

تا به آن دمی میرسد که خدا چشم در چشم به تماشایم نشسته

و پس از سکوتی پر معنا به سخن می آید:

"روانه بهشتی بی تردید

لیک پیش از آن حقیقتی را به من بازگو! 

هیچ حق به شیطان دادی؟"

و آنگاه به حس عجیب نیاز به شنیدن

در خدای بی نیازی که سمیع پچ پچ های درونی ماست

لبخند میزنم

و پاسخش میدهم:

"آری

به آزادی بیان شیطان حق دادم

براستی که دیوارهای بلند

درهای بسته

دستان کوتاه

و زبان های قاصر

بزرگترین گناهان را سبب ساز بودند

و شیطان همدرد به نیکی واقف بود

که درد انسان چیزی نیست جز

آزادی

من سرزمین خطوط شیطانی روح خویش را شناختم

و پذیرفتم

و بی هیچ آزی برای لشکر کشی

تمام فضای خالی بی پایان باقیمانده را 

به خطوطی از رنگ تو 

منقوش کردم"