و خدا راز نامها را بر من گشود

و من راز نامها را سر کشیدم

و خدا راز نامها را بر من گشود

و من راز نامها را سر کشیدم

شعر این روزها

به نام خدا


این روزها فقط متن نیایش می نویسم و دوست دارم که کمان تمرین کنم. 

حس شعر نیست.

حرف زیاده... اما کلمه کردنش سخته.

سکوت رو ترجیح می دم

حتی هوس کرده ام که روزه ی سکوت بگیرم. 

مثلا یک هفته با هییییچ احدی حرف نزنم. حتی یک کلمه.

شعر نگم.

چیزی ننویسم

فقط نیایش

در سکوت.

این روزها دارم فکر میکنم اگه زبان نبود دنیای خالص تری داشتیم احتمالا. دنیایی که ادمها با نگاهها و نشانه ها حرف می زدند. 

دنیایی که بی شک به روح نزدیک تر بود. 

از دروغ و ریا دورتر بود!

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:57 ق.ظ

به قول سایه:
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست/ تا اشارات نظر نامه رسان من و توست......
ولی من به این معتقد نیستم...کلمات ابزارن بستگی داره انسانها چگونه ازش استفاده کنن.
ببین خدا حنجره رو داده باهاش حرف بزنی یکی رو تسکین بدی . برا یکی شعر بخونی برا یکی آواز بخونی و... به من چه که بعضی ها ریاکاران و تلخ زبانندو...
مولانا هم تو این اندیشه بود که خاموش باشه ولی اگه خاموش بود تو تصور کن ما امروز گنجینه ای چون دیوان کبیر و مثنوی رو نداشتیم
کلا به نظرم تعادل در گاهی پر حرفی و گاهی سکوته.
یه مثنوی کوتاهی تو این مورد نوشته بودم که خودم خیلی دوستش دارم...:
گفـت بلبـــل بـاز را :کـــای کامــــران
ازچــه بگزیدی به دوش شـه مکـان ؟
بــازوی شــه مــایة فخــر اســت ونــاز
در ازل بوده اســت این تقدیــر بــاز ؟
بهـرة من این چهــار دیـــواری اســـت
این چه عدل و داد و مردم داری است؟
مـن به کنــج ایــن قفــس زنـدانــی ام
صوت من شد بـاعـث این خــواری ام؟
از چـه من بـاید چنـیــن نــــالان و زار
عمــــر بسپـارم ذلیـل و زار و خــوار؟
با چنیــن انـــدام و رنگ و بــال و پــر
پس چـــرا محـــروم گشتـم از نظــر؟
بــاز گفــتا: بلبــــلا زاری مکـــن
نکتــه ها اینــجا بـــود گـــویم سَـخُن
« دشمـــن طــــاووس آمــــد پــــرّ او
ای بســـا شـــــه را بکشتــه فـــــرّ او»
لیــک چــون بلبـــل زبـــانی می کنی
نغـــمه خـــوانده، دلـربایـی مـی کنی
کار توصوت است وجز آن هیچ نیست
پس قفس جایی نکوبرچون تویی است
من خمش گشتم زصـوت و گفت وگو
پنجــه ها دارم به جـــای هـــای وهـو
چــون شکـــاری می کنیم از بهر شــاه
بــازوی شــاهــان بـــود مــا را پنـــاه
هــر کـه لــب بستـه ،بـه فعلیــّت رسـد
هـمچــــو مــن در اوج آزادی زیَـــد

راستش این اول مطلبی هست که تو اونیکی وبلاگم نوشته بودم. اینکه واژه و زبان بی تقصیره و این انسانه که بلد نیست از اونا استفاده کنه نتیجه ی آخرش بود. که ننوشتم اینجا.
این شعر خیلی قشنگه . ممنون

[ بدون نام ] چهارشنبه 19 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:19 ق.ظ

در هر صورت این یک ایده است و محترمه...سپاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد