به نام خدا
سراب بی سرانجام استدلال سکوت کرد
زندگی خاموش شد
چه رویای موهوم بی اندازه ای:
در فلسفه ی گرد بودن زمین همی سپری گشتن
وانگه
نگاه بی نظم ناتوان از تعریف گردانگی نسبی٬
مبهوت!
چیزی در سکوت تو نمی جنبید
جز راسخانه برای بودن
تعهد معنا در ذهن
تپش باور در دل
حس شدید رنگ
من اما ؛به سکوتت سوگند؛ جانش فرا بخشیدم!
فریاد برکشیدم!
ابلیس را خواندم
افسانه ای فکر گز در من تجلی یافت
تا که بازیم گیرد
در بازیش تویی باز یابم
کز نو خلق شدن را آنگونه نیز.
تو سکوت من باشی
من فریاد توباشم...
..
آفرین.. در این شعرت
پیشرفت جهشی داری
افسانه ای فکر گز در من تجلی یافت
محشره به خدا... این مصرع غیر قابل توصیفهههههههههههههه
ممنون