و خدا راز نامها را بر من گشود

و من راز نامها را سر کشیدم

و خدا راز نامها را بر من گشود

و من راز نامها را سر کشیدم

تنها بود... رفت


آن باد ها و طوفانها

دردها 

زخمها ی تیز در جدال بقا

وسوسه های سرخ

که آزادی را هشدار می دادند

آن خشم یاغی

که روح را به ده هزار چیز مبدل میکرد

گناه و دردمندی سبز قلمرو اش

عشق

یا آن تعهد غریبی که

از مرز های انتظار گذشته بود

و در آخرین خط منفصل مرگ و امید 

سالها ایستاده بر جای مانده بود،


هیچکدام

هیچکدام را توانی نبود 

تا که روح را مملو کند از 

رفتن

جز تنهایی!


خدا می دانست

چه

اول تنهایی را آفرید

بعد رفتن را

سپس انسان را!

اوکه تنها بود

رفت

انسان شد!


دوشمین

جلد دوم

گاهی آرزو میکنم پرنده ای که نگاهم را دزدید

انسانی باشد

که مرزها را دریده است

و به جلدی آسان  اکتفا کرده است

و گربه ای که نترسید

و در خیابان بر پر و بالم پیچید

از عاشقانی باشد

که رسیدن را گذشته است

و به تماشا قانع است

گاه آرزو میکنم درخت روبروی خانه

که گویی هرگز پیش از این ندیده بودمش

حضور یک دوست  باشد

که سخن را سکوت کرده است

و همدلی را زندگی می کند اکنون

نمیدانم

شاید پس  قلمرو خودنمایی انسان

آن وادی موعود آزادانه جاری است و 

نمی بینیم اما!


زهره شب

در شب سخن

زهره به رسمی انکار ناشدنی روشن بود

مثل راهی که باید دارد

و امیدی که بی تردید است

به سان تاریخی که خداوند به تمغایی زراندود حکمش بسته باشد

تا به وقت

به لبخندی تومانم گوید

"یادت نیست  پیمانمان؟ نشان به آن شبی که زهره عجیب میدرخشید!


یادم هست!

برف نبارید و منتظر ماند

تا پیامی را به سکوتش نیالاید

و من آسمان را شنیدم:

"ایکاش چنان پریدن آغازی

که به ایمان انسان ایمان آورم!"


ای بالا نشین آسوده خاطر

آیا بالهای فرشتگانت را به سنگینی جسمم یاوری خواهد بود

یا در راه ایمانت، ایمانم به تاراج سقوط خواهد رفت؟

تداوم

آرام باش

پریده ای دیگر

انتظار پایانت نباشد

این سقوطی ابدی

در بیتوته ی تاریک صفر مطلق عشق است

وگرچه دست ذهن بر معنای ابدی نساید

تو به بینشی زیرکانه

از تحلیل جنون آمیز انتها

باز توانی نشاندش

مگر نه اینکه تداوم خالق است؟

ـ مثل نفس

که در اصل زنده شدن بود و تداوم یافت

یا بودن

که روزی شدن بود و تداوم یافت

یا آفرینش

که تداوم هیچ است

وانسان

که سرانجام تنهایی ابدی خداست! ـ


شاید از پس اینباره ابدیت نیز

حقیقتی خلق آید

که روحت را بار دیگر

به رقص با واژه ها وادارد.

آیینه

غمی نیست

عشق باشد

یا نباشد

لیک کسی ندانست چرا هرگز

تمام آن آفتاب پرشوکت و جمال برخواسته از چاه

تحقق رویای زنی بیش نبود تا که خدا اشراقش رابه تماشا نشیند

و بخندد به دلی که آیینه ی چهره پسرکی

او را

بر خویش واقف و عاشق و رسوا کرد

انسان

من از انسان نمی ترسم
که انسان در وهم خویش تصویر خدایی است
در خاطره ی گذری کوتاه
میان یک طلوع
تا یک غروب

در داستان بی حافظه ی حقیقت اما
سفری است چرخه دار و بی پایان
بر مدار خود 
و بر مدار خدا

آری انسان سفری است از خود 
تا خدا

انسان

من از انسان نمی ترسم
که او گره ساده ایست در دوراهی
هراس از وسوسه ی سحر انگیز و بکر زیبایی راه سخت
و ترجیح غالب راه آسان
ابداع چهاردیواریهای آسان
درگیری با ذهن های آسان
دل دادن به عشق های آسان.
چه انسان 
هماره 
سردرگم مفهومی است متوهم از واژه ی"هدف"!
در مقامیکه مقصدی در کار نخواهد بود
مگر هر گامی که به درک رگه های غلیظ حضور خدا 
در شاهدان فزونی آفرینش بیانجامد
و هر راهی که زیباست
بی دریغ راه آیات خداست.

انسان

من از انسان نمی ترسم 
که انسان دربدری کودکانه ایست
میان درک مفهوم عشق و 
خطای تسلیم و بندگی به درگاه همنوع
به آنگاه که حتی هویت خویش را 
خاک گونه به پای "هیچ" می ریزد.

زمان سردرگم

آیا میعادی را در انتظاری

کین چنین بهار امان از زمستان بریده است

دمی آسایشش نداده است

وز همان چله ای نسیمش را روانه کوی و میدان کرده است؟

خواب درختان چنان سرسری  است که...

میدانی خوابهای سرسری را

چه صبح خسته ای خواهند داشت!

و اکنون که بهمن است و شاعران را موعد سرودن از سرما و تاریکی و گریبان

باران میبارد...

جوانه بر هر شاخساری سرزده

و حتی روز هاست که هجوم حس خرید نوروزی در خیابان ها جاری است

چقدر انتظارش را کشیدی که اینچنین؟

چرا یادت نماند 

تاریخهای حک شده بر تیکت های هواپیمایی و دفترهای ثبت سالنهای کنفرانس

ربطی به شکوفه ها ندارد؟

چرا یادت نماند

اینها قراردادی اند

احتمالاتی سرزده از شعور علمی انسان:

که اگر به همین منوال پیش رود 

که قرن هاست که رفته است

می توانیم اول بهار را به رقمی منسوب کنیم

و سالها را و هر ماه هرسال را و هر قاچ هر ماه را و هر روز هر قاچ را اسمی نهیم

چرا یادت نماند 

فرشتگان شوخ طبعند و موذی

و خدا که امر فرمود

شما را شش روز فرصت است تا دایره هایی رسم کنید 

که کراتی گردند و ستاره هایی و مدارهایی و ذراتی

باشد که فصولی به هم رسند و قوانینی

آنها که در حال رقص و عشق بازی بودند

شش ثانیه آخر آن شش روز

انگشتشان را گردانه بر فضایی فرضی چرخاندند

که این خورشید

این زمین

این مدار زمین به دور خورشید

و این هم فصولی که ذهنشان دم کرده ی عشق بازی و سرخوشی ماست.

و باز دور از چشم خدا

به ریش انسان خندیدند

میدانی که فرشتگان جملگی طرفداران پنهان شیطانند

چرا یادت نماند 

دقت 

خصلت خاص انسان است

تا به اعدادی چنان دل ببندد

که اثبات کند عملا هیچ دایره ی حقیقی در جهان وجود ندارد

و نیسان زود آمده

زاییده تغییرات ژئوفیزیکی حاکم بر زمین است

گیرم که پرگار قوی ترین ابزار معماری سبک و مکتب دارش گردد

و هرگز به پوشیدن بارانی به جای پالتو در روز پانزده ماه یازده سال نود و چهار تن ندهد

تو اما

اینبار اگر به فصلی میعادی داشتی

سر عهدت بمان

گیرم که آن فصل

در تاریخ چند چند نود و چند رخ دهد

باور

من تمام خرافات جهان را باور دارم

تمام موهومات را

چه خیالی اگر که قرن بیستم باشد

یا بیست و یکم

یا بیست و ان ام

هرآنچه را

خارج از این هیچ به ظاهر قانونمند فیزیکال

دنیا،

و در رد موجودیت تمام واقعیات مشهود و مثبوت آن

باور دارم

من سخن پیرزنی را که تا کف دستم بر او نمودم

فریاد وحشت برآورد:

"کیستی تو

چنین شیطانی و خدایی باهم؟

کیستی که اهرمن را به دوستی

برای لقای خدا دور میزنی؟

چگونه چنین میجهی تو؟"

بیش از اثر دوران زمین روی وزن خویش

طبق فرمول

GMem/Re`2_mg=m'ar

باور دارم.

رویایم در خیابانها ی شهر جایی ندارد

میرود 

میرود

میرود

تا به آن دمی میرسد که خدا چشم در چشم به تماشایم نشسته

و پس از سکوتی پر معنا به سخن می آید:

"روانه بهشتی بی تردید

لیک پیش از آن حقیقتی را به من بازگو! 

هیچ حق به شیطان دادی؟"

و آنگاه به حس عجیب نیاز به شنیدن

در خدای بی نیازی که سمیع پچ پچ های درونی ماست

لبخند میزنم

و پاسخش میدهم:

"آری

به آزادی بیان شیطان حق دادم

براستی که دیوارهای بلند

درهای بسته

دستان کوتاه

و زبان های قاصر

بزرگترین گناهان را سبب ساز بودند

و شیطان همدرد به نیکی واقف بود

که درد انسان چیزی نیست جز

آزادی

من سرزمین خطوط شیطانی روح خویش را شناختم

و پذیرفتم

و بی هیچ آزی برای لشکر کشی

تمام فضای خالی بی پایان باقیمانده را 

به خطوطی از رنگ تو 

منقوش کردم"

انکار پرواز

به نام خدا


امروز

 ﺩﻳﻮﺍﺭﻫﺎ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻨﮓ ﺁﻣﺪﻧﺪ

ﺍﻓﻘﻬﺎ ﺩﺭﺩﻧﺎﻙ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ

ﻏﺮﻭﺏ ﺧﻮﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﺮﺩ

ﻧﺴﻴﻢ ﺷﻼﻕ ﮔﻮﻧﻪ ﺗﻨﻢ ﺩﺭﻳﺪ

ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺩﺭﻫﺎﻱ ﺑﺎﺯ ﻗﻔﺴﻢ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﻳﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻢ

ﻣﺎﻧﺪﻡ

ﻭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﺍﻧﻜﺎﺭ ﻛﺮﺩﻡ

من، شکل هیچ

به نام خدا

هیچ
در مسیر بودن
ناگهان عقده بست!
زندگی پدیدار گشت
من شکل گرفت
وین شکل برآمده از هیچ، مرز داشت
مرز
بوی هجر می داد و دوگانگی!



من اکنون به دریدن دیواره های خود روی آورده ام....
تا که بی شکلی!
تا که هیج بودن!
شاید که بودن بدون هیچ را ، باری
باز یافتن!

دلیل دره

به نام خدا

تو را همه هرجا که بودند به یاد آوردند

من اما یادت را برداشتم و با خود به دره ای مغرور و معترض بردم

که گویی  سکوت ازلی ترین و اصیل ترین پیامش بود

و گویی تمام آن شکوه ترس انگیز

از درزهای خیال بی امان من

بیرون تراویده بود

_که اگر خدا بودم

بی تردید و خطا

همین طرح حیرت انگیز را 

تا که اولین عشقبازی دربهت و ناچیزی تحقیر آمیز ابلیس رقم خورد

قلم می زدم _

آنگاه

روحمان را برهنه کردیم

و تمام دره را بی واژه درهم آمیختیم

چرا که درسهم ما

عشق شک برانگیز است 

 و حتی زیبایی بی رحم دره شک برانگیز است

و حتی زنده جهیدنمان از لحظه های اغراق در پایکوبی مستانه  بر کمر این ماران خوش خط و خال

شک برانگیز است!

اینجا تنها، حضوری ایمان می پراکند که

دره را 

به شرط استغنا درسکوت سرشار از افسونش

و عشق را

به شرط خلوص بی هراس و بی کلام  روح من و یاد تو

آسان می کند.


دره اسپیران


کوته زمانی از عمر گرانقدرت 

چون من باش

چون من حس کن

چون من بیاندیش

و چونان که من، پوش

در گرو جسمیت من باش

بگذار که تورا به همان نگاهی که مرا، بینند

و از تو دیگران طالب چگونه هایی باشند، که تو و دیگران از من

بگذار بر تو و خیل عظیمی از جنسیت تو

آنچه را که نمی خواهید قبا پوش کنند.

بگذار

نخواستن و نه گفتن در حق نامه ی تو واژه های بی تعریفی باشند.

بگذار منزلتت را به باد تحقیر و اوامر خویش سپرده باشند

و بارها و بارها

از تو بخواهند

کنار بایستی

سکوت کنی

خنده هایت را تخفیف دهی

حرف گوش کنی

حرمت نگه داری

شرم داشته باشی

نخوانی

ندانی

نخواهی

نگویی

بپوشی یا که نپوشی

و از تو بخواهند از جنس دیگری اطاعت کنی 

که نه بیش از تو می داند

نه بیش از تو احساس می کند

نه بیش از تو قادر است

نه بیش از تو خالق است

نه بیش از تو متعهد

نه بیش از تو زیبا

نه بیش از تو مهربان

نه بیش از تو صبور

نه بیش از تو ایثارگر

نه بیش از تو عاشق

نه بیش از تو عادل

و نه بیش از تو انسان!

بگذار که در اسارتی به سر بری 

که معنای اولین قدم ازادی برایت

دست پنهانی بادی باشد پیچیده بر دانه های گیسویت!

و حسرتی ابتدایی...

می دانی...!

خیلی ابتدایی...

و آنگاه پیش من باز آی 

تا که  برای منی که تو نیستم

به هر بهانه که داشتی اش یا اگر حتی نداشتی  اش

شرط و حکم برانی

اما من امید دارم و آرزو نیز 

روزی خواهد آمد

کز سراب کبر کذبی که به تارهای اندیشه ات القا شده است 

وا رهی

و روحت را برای لمس حس والای اشرفیت

نیازی به این برترانگاری ساده لوحانه پدید ناید

باشد که جلای عشق ماندگار شود

و زنگار ظلم و تکبر

براین پیوند جاودانه و مقدس

که یادگاری است از مهر ایزدی در داستان ساده ی خلقت زن و مرد

سایه نیافکند.


به نام خدا



نزدیک نخواهم شد

وگرنه زیبایی عشق

در فاصله بین تعلق و تصاحب

به تبخیر آفتاب سوزان غرور در خواهد آمد.

به رغم طوفان نیاز خواهم ایستاد

یا حتی

خواهم شورید!

همپای رگه های تند باد به سما خواهم آمد

در فضا خواهم پیچید

بر بعد برگها اثر خواهم کرد

و غبار کسالت زمین را خواهم شورانید

لیک نزدیک نخواهم شد

و به همدستی باد و آفتاب تن نخواهم داد.

و جهانی شاهد خواهد بود 

که چه تن پوش فاخر و زیبایی

از جنس آزادگی

برتن عشق و نیاز خواهم کشید.

رهایی

به نام خدا


 رهایی 

قرین طعم گرم و نیمه تلخ خلوت یک تنهایی است

رهایی رنگ خرسندی توست

می توان درگیرش بود

و روح را آلوده اش کرد

و به پای این وابستگی سوخت

تارک

به نام خدا


وانگاه که واهمه ی سایه ی موهوم معصیت 

رخت از دلم بربست

در کناره ی امن دریای ایمان 

به مهری که بیکران است

و به سخاوت بخشایشی که ازلی است و ابدی نیز

با غسل باران عشق

نام "تارک" بر پیشانی ام نقش بست.


من از شیار های گناه آسان جستم

چو نوشیدن قهوه ای در لحظه ی بی کس تماشا

و لحظه ی بی اراده ی گذر از خطر


گمانم بر چپ و راست شانه ام بالهایی اکسیر آگاهی می پراکندند هردم 

بر فضای اندیشه ی من



کنج بی دنیا

به نام خدا


باید بنشینم و کمی در سکون بیاندیشم

دنیا همچو بادی بی امان تصویر ماه را بر صفحه ی حوض ذهن بر هم می زند!

باید کنجی به دور از دنیا بیابم

بنشینم

کمی بیاندیشم.

دمیده بر تن

به نام خدا


از سیطره ی کویر آفرینش خویش 

مشتی خاک به دستی بر گرفتی

و قطره ای کافی می مانست تا که شکلی دیگر

هویتی

بودی

جسمیتی

خلقتی دیگر.

خدا را

در پندار بی امان تو چه می گذشت که اینبار اما بر دمیدی؟!

بر خاک از نفس خویش بر دمیدی

و هرگرده به سویی لامکان به پرواز همی آمد.

و اکنون

این منم...


چه بیم اگر هر ذره ام دیگری را باز نیابد هرگز؟

چه باک اگر

_ دستانم

محصور بر تپش شهوت انگیز هدایت لحظه ی قلم و کاغذ

چشمانم 

بر افق بی چشم یاب نیازم

و صدایم 

در صلابت میثاق یک رسول

و گوشهایم

آویخته بر ضریح اعتراف در خفقان بیان

یا که تنم

سرگرم طعم دودی بازی عشق زیر دندان تعهد

و فکرم

آسوده در آسانی دانش

و قدمهایم 

در اکتشاف راههای زنده و متکثر پیش رو

و دلم 

در گرو یک نازنین وهم حقیقی _

سخت بمانند یا نمانند؟!


چه باک اگر که بر گستره ی خلقت تو بی عاقبت پخش گشته باشم؟

آنگاه که بر من بر دمیده ای

و روح و بود من از نفس تو بر خاسته است.





بی زنده من

به نام خدا

نوایی زمزمه کنان و لبخندی عاری بر لب

طناب بر شاخ درخت آویخته

غروب را به شهادت فرا خوانده ام!

وین کلام آخر:

" معبودا...

این منم

من

که تمام و کمال خویش را

گر که چون تویی خواهانش نباشد

به دار کشم

کُشم

و نه خم بر ابرو آورم!"

صحن این شعر بی زنده من است اکنون

تنی آویخته

تپه ای سرخ

خدایی مبهوت.